دیروز بیستوچهار ساعت زمان تو زندگی جایزه گرفتم! راستش این داستان اولش فقط یه شوخی بود که بعد از اینکه "یک روز زودتر" از تاریخ بلیت پروازم به پاناما به فرودگاه رفتم، اینو به شوخی به خودم گفتم چون دیدم همهکارهام رو قبل پرواز انجام دادم و برای این بیستوچهار ساعت هیچ برنامه خاصی تو ذهنم ندارم!
اما بعد که به خونه برگشتم، درست مثل انتظار تو ایستگاه قطار و زمانی که به خوبی به چشم میاد، بیستوچهار ساعت زمان داشتم که میتونستم هرکار دلم میخواد باهاش بکنم. اولش فکر کردم شاید این "یک روز" درست مثل سوال "اگه یه روز از زندگیت باقی مونده باشه باهاش چیکار میکنی" باشه اما واقعیت اینه که این بیستوچهار ساعت به باقی روزهای عمرم کاری نداشت که بخوام شاعرانه یا سوک بهش نگاه کنم و براش برنامه عجیب بریزم. پس برای اولین قدم طولانیترین و پر رسیدگیترین حموم زندگیم رو داشتم! یک ساعت تمام زیر دوش آب داغ، ماسک صورت و مو، اسکراب پوست و حتی قرص نمک دریا برای کفپا!
بعد با همون سر حولهپیچ در هوای کمی خنک اتاق با پتوی زمستونی خواب قیلوله کوتاهی داشتم و بعد نوبت دمکردن قهوه شد و نشستن کنار پنجره با یهسری دفتر و کتاب، یه سری ایده و برنامه و سفر برای آینده و بعد لذت بردن از غروب خونه، در یک عصر پاییزی تهران! بعد هم چی قشنگتر از زنگ زدن و شنیدن صدای مادر؟ چنددقیقه تماس اینترنتی که اعلام میکنه همه چی در آرومترین و بهترین شکل روزمرهست. بعد هم نوبت آشپزی، گوش کردن به موزیک دلخواه روی تکرار، مرتبکردن همزمان لباسهای کمد و خوندن با آهنگ بود، تا شب که چندتا از دوستام اومدن تا کنار هم خوراکیهایی که بدون استرسِ مهمونداری، پخته شده رو باهم بخوریم و توی بالکن خونه رو پاهامو پتو بندازیم و به صدای شهر گوش کنیم. بعد مثل آخر داستانها همه مهمونا تکتک رفتن و تو موندی و چراغ خواب کمنور کنار تخت، برای خوندن یه قصهی شبونه
راستش فکر میکنم گاهی باید از این بیست و چهار ساعت زمان جایزهها داشته باشیم! بیستوچهار ساعتی که اسمش استراحت، سفر، کار، یا حتی بودن با دوست و خانواده نیست، بلکه به اتفاق جدید بیبرنامهست، پر شده از همهی این خرده لذتهای کوچک زندگیه
درباره این سایت