تور اروپا




این یک پست برای اعلام رسمی داستان فم‌تریپه:))
. گفتم با گذاشتن یه تیکه از خونه که همینجوری کم‌کم آماده شده و میشه، بگم که اینجا یه صفحه شخصی از زندگی شخصی و اجتماعی یه آدم معمولیه که سفر میره و می‌نویسه و گاهی الکی خوشه و گاهی جدی افسرده! گاهی با چندصددلار ماه‌ها در سفره و گاهی یک سال صبر میکنه تا ذره‌ذره یه قسمت خونه‌ش رو با خرج و وسواس بسازه. گاهی مسئولیت‌های اجتماعی زندگیش رو پررنگ میکنه و گاهی فقط میخواد بره سفر که فشار یه مسئولیت رو از دوش خودش کم کنه. تو این صفحه شخصی با اینکه همه این سالها باهم سفر رفتیم، اما از همه چی مینویسم و گاهی با یه سری نظرات میخندم و گاهی کمی غمگین میشم و گاهی به فکر فرو میرم، اما سعی میکنم نذارم قضاوتی، من رو از چیزی که فکر میکنم درسته دور کنه.
-
این استاپ موشن رو هم در تنها روز تعطیل چند ماه اخیر، تو خونه ساختم که با اینکار هم مغزم آروم شه و هم اتاق‌خواب رو به درخت سرو وسط شهر #تهران.
-
حالا که دو تا پروژه همزمان زندگیم به یه نقطه‌ی تقریبا خوبی رسیده، از فردا آماده شیم که داریم میریم سفر. به اون سمت دنیا، در آمریکای مرکزی

2
این عکس رو از آلینا در روز آخر سفرش با ما گرفتم. تنها مهمونی که من به شخصه ازش دعوت کردم و در واقع حق وتوی من در #روستودیو بود (بقیه مهمونا رو دنبال میکردیم، بعد روزمه و صفحه‌شون رو یکی یکی پرینت می‌کردیم و همه باهم با نظرسنجی انتخاب میکردیم)
اما آلینا رو دعوت کردم چون چندسالی هست که آنلاین می‌شناختمش و با اینکه تعداد دنبال‌کننده‌های آنلاین‌ش چشم‌گیر نبود، میدونستم که عکسهاش به‌شدت در فضای مجازی پخش میشه و سفیر شرکت‌های بزرگی مثل سامسونگ، بنز و. هست و یک کتاب معروف داره. همین هم شد و تا الان تنها عکسهایی که در چندین مجله و صفحه معتبر غیرایرانی از سفر به ایران منتشر شده عکسهای آلیناست.
جدای از این چندین بلاگر معروف با تعداددنبال کننده‌ی بالای یک میلیون نفر، با دیدن سفرش بهمون ایمیل زدن که دوست دارن در پروژه بعدی ما شرکت کنن!
اما راستش این عکس رو ادیت کردم و گذاشتم که بنویسم: روزی که آلینا رو دعوت کردم ازم خواست چند روز قبل از بقیه به کشورش برگرده و ما هم بلیتی زودتر براش گرفتیم تا وقتی که اومد و فهمیدیم دلیل اینی که زودتر برمیگرده اینه که فردااای برگشت، جشن عروسیشه:)))
هنوز هم برام خنده‌دار و جالبه که یکی حاضره درست قبل از مراسم ازدواجش، برای اولین بار به جایی سفر کنه که اگه بخوام واقع‌گرا باشم از بیرون و برای خارجی‌ها خطرناک بنظر میاد (بماند که خیلی‌ها از همین داخل ایران بهش مسیج داده بودن که" نیا، اینجا خارجی‌ها رو میگیرن" و آلینا بعدها مسیج‌ها رو نشونم داد!)
سفر آلینا رو به فال نیک میگیرم. سفری که ازش دلیلش رو پرسیدم و اون گفت: " سفر به ایران سه سالی هست که تو لیست آرزوهامه، اما این داستان ازدواج حتی کمتر از یک ساله اومده تو لیست کارهام:))"

3
در روزهای آخر سفر پروژه #فم_تریپ که همه باهم صمیمی‌تر شده بودیم و استرسها کمتر شده بود، موضوعاتی متفاوت و جذابی باعث بحث بچه ها میشد. از اینکه چی شد ما رو انتخاب و دعوت کردین گرفته، تا سوال درباره وضعیت شهر و مردم. ما هم از اول تمام تلاشمون این بود که هیچ تاثیر و نگاه شخصی روی نظر مهمونا نداشته باشیم و این دیدگاه رو بسپاریم به خودشون که هیچ چیز رو بهشون اجبار نکنیم. از غذا و پوشش گرفته تا نقاط شهری ای که دوست دارن برن و ببینن. اما تو شیراز موضوعی پیش اومد که جالب بود. تغییر نگرش مهمونا، و مهمتر از اون تغییر نگرش دنبالکننده ها یا دوست و آشناهاشون! از ُوته‌را گرفته که میگفت دوست دخترش که خودش یه عکاس معروف فرانسویه و ترسیده بود همراهش به ایران بیاد، حالا مسیج میده که من به خودت و همراهت مخصوصا خانومای مهمون حسودیم میشه. یا اریکا که اعتراف کرد مادرش قبل سفر پشت تلفن گریه کرده که چرا داری میری وسط میدون جنگ! و حالا از این همه استوری رنگی سکوت کرده و گاهی براش قلب میفرسته و البته بهش گفته نمیدونستم ایران این همه دیزاینر فشن داره! هارج هم که میگفت تصورش از خیابونهای ایران چیزی مثل دهلی و صدای بوق سرسام آور باشه!
فقط ده سال پیش رو تصور کنین که شهر پر بود از صدای بوقهای مکرر راننده ها برای سوار کردن مسافرها! همین تغییرات کوچیک با پیشرفت تکنولوژی یا تغییر تفکر ماست که زندگیمون رو داره راحتتر میکنه. دیدن همین تغییراته که حال و روز شهر و مردمش رو بهتر میکنه
-

پ.ن. اخر این پست شاید بهتر باشه از تیم جَوون و همراه تپسی تشکر کنم که راستش نگاه من رو هم درباره کار در ایران تغییر داد. احتمالا خیلی‌ها یادشونه مشکلات کار رو. یا ما دلمون نمیخواست با هر گروهی همکاری کنیم و یا به نتیجه خوبی برای همکاری نمیرسیدیم تا اینکه این بیزینس ایرانی حامی و همراه ما شد.



دیروز بیست‌وچهار ساعت زمان تو زندگی جایزه گرفتم! راستش این داستان اول‌ش فقط یه شوخی بود که بعد از اینکه "یک روز زودتر" از تاریخ بلیت پروازم به پاناما به فرودگاه رفتم، اینو به شوخی به خودم گفتم چون دیدم همه‌کارهام رو قبل پرواز انجام دادم و برای این بیست‌وچهار ساعت هیچ برنامه خاصی تو ذهنم ندارم!


اما بعد که به خونه برگشتم، درست مثل انتظار تو ایستگاه قطار و زمانی که به خوبی به چشم میاد، بیست‌وچهار ساعت زمان داشتم که میتونستم هرکار دلم میخواد باهاش بکنم. اولش فکر کردم شاید این "یک روز" درست مثل سوال "اگه یه روز از زندگیت باقی مونده باشه باهاش چیکار میکنی" باشه اما واقعیت اینه که این بیست‌وچهار ساعت به باقی روزهای عمرم کاری نداشت که بخوام شاعرانه یا سوک بهش نگاه کنم و براش برنامه عجیب بریزم. پس برای اولین قدم طولانی‌ترین و پر رسیدگی‌ترین حموم زندگیم رو داشتم! یک ساعت تمام زیر دوش آب داغ، ماسک صورت و مو، اسکراب پوست و حتی قرص نمک دریا برای کف‌پا!


بعد با همون سر حوله‌پیچ در هوای کمی خنک اتاق با پتوی زمستونی خواب قیلوله کوتاهی داشتم و بعد نوبت دم‌کردن قهوه شد و نشستن کنار پنجره با یه‌سری دفتر و کتاب، یه سری ایده و برنامه و سفر برای آینده و بعد لذت بردن از غروب خونه، در یک عصر پاییزی تهران! بعد هم چی قشنگ‌تر از زنگ زدن و شنیدن صدای مادر؟ چنددقیقه تماس اینترنتی که اعلام میکنه همه چی در آروم‌ترین و بهترین شکل روزمره‌ست. بعد هم نوبت آشپزی، گوش کردن به موزیک دلخواه روی تکرار، مرتب‌کردن همزمان لباس‌های کمد و خوندن با آهنگ بود، تا شب که چندتا از دوستام اومدن تا کنار هم خوراکی‌هایی که بدون استرسِ مهمونداری، پخته شده رو باهم بخوریم و توی بالکن خونه رو پاهامو پتو بندازیم و به صدای شهر گوش کنیم. بعد مثل آخر داستان‌ها همه مهمونا تک‌تک رفتن و تو موندی و چراغ خواب ‌ کم‌نور کنار تخت، برای خوندن یه قصه‌ی شبونه


راستش فکر میکنم گاهی باید از این بیست و چهار ساعت زمان جایزه‌ها داشته باشیم! بیست‌وچهار ساعتی که اسمش استراحت، سفر، کار، یا حتی بودن با دوست و خانواده نیست، بلکه به اتفاق جدید بی‌برنامه‌ست، پر شده از همه‌‌ی این‌ خرده لذت‌های کوچک زندگیه


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

tecnoplus انجمن عکاسان گناوه پیشبینی آینده زندگی مشترک مرکز فنی وحرفه ای شماره 16 کیاسر نستخم آموزش فتوشاپ ☁️ғᴏʀᴇᴠᴇʀ ʀᴀɪɴ☁️ دَر مِه‍‍‍ـ بهترین رایادو خط سفید